در این مطلب ما داستان How the World Got Light – دنیا چگونه نورانی شد را از مجموعه داستان های 4000 essential english words به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی برای شما آماده کرده ایم.
دنیا چگونه نورانی شد
How the World Got Light
لغات مهم
advertise
تبلیغ کردن، انتشار دادن، اعلام کردن
assign
اختصاص دادن، واگذار کردن، گماشتن
audience
حضار، مخاطب
breakfast
صبحانه
competition
رقابت، مسابقه
cool
خنک
gain
بدست اوردن، سود بردن
importance
اهمیت
knowledge
دانش، علم
major
عمده، بزرگ، اعظم
mean
بدجنس، پست فطرت
prefer
ترجیح دادن
president
رئیس جمهور
progress
پیشرفت، ترقی
respect
احترام
rich
پولدار، ثروتمند
skill
مهارت
somehow
به نحوی
strength
استحکام، قدرت
vote
رای دادن
دانلود فایل صوتی داستان How the World Got Light – دنیا چگونه نورانی شد
متن داستان و ترجمه فارسی
The president of Darkland was a pig—a very bad pig. He was a pig of major importance. He was rich, and he had a lot of strength. But he was mean to all the animals in Darkland. He kept all of the world’s light in a bag. He preferred to keep the world cool and dark. He wanted to stop the progress of the city. The animals couldn’t work in the dark. He didn’t have any respect for them. “Light is too good for them,” he said. “Only I should have light.”
رئیس سرزمین تاریکی یک خوک بود- یک خوک خیلی بد. او خوک بسیار مهمی بود. او ثروتمند بود و قدرت زیادی داشت.ولی نسبت به همه حیوانات سرزمین تاریکی بدجنس بود. او روشنایی تمام جهان را در کیسه ای نگه می داشت. او ترجیح میداد جهان را سرد و تاریک نگه دارد. او قصد داشت جلوی ترقی شهر را بگیرد. حیوانات نمی توانستند در تاریکی کار کنند. او هیچ احترامی برایشان قائل نبود. او می گفت: نور برای آنها زیادی خوب است، فقط من باید نور داشته باشم.
But the animals needed light. So they decided to hold a competition. They wanted to find the smartest animal in Darkland. That animal had to steal light from the president. They advertised the competition everywhere. All the animals came.
ولی حیوانات نیاز به نور داشتند. پس تصمیم گرفتند مسابقه ای برگزار کنند. آنها می خواستند باهوشترین حیوان در سرزمین تاریکی را پیدا کنند. آن حیوان می بایست نور از رئیس می دزدید. آنها در همه جا تبلیغات مسابقه را کردند. همه حیوانات آمدند.
The animals all showed off their skills. The audience watched and then voted for the animal with the most knowledge. The winner was a tall bird named Raven. They assigned him the job of getting light.
حیوانات همه مهارتهایشان را نمایش گذاشتند. حضار تماشا می کردند و به حیوان با بیشترین دانش رای می دادند. یک پرنده قد بلند به نام ریون برنده رقابت شد. آنها او را مسئول گرفتن نور کردند.
The next morning, Raven ate breakfast and then left his home. “How will I gain light from the president?” thought Raven. He needed to trick the president somehow. Then, Raven had an idea. Raven could make his voice sound like anything!
صبح روز بعد، ریون صبحانه خورد و از خانه اش خارج شد. ریون فکر کرد: چطور میتوانم نور را از رئیس بگیرم؟ او باید به نوعی رئیس را فریب میداد. فکری به ذهنش رسید. ریون می توانست صدایش را شبیه هر چیزی کند.
Raven walked up to the president’s door. He made the sound of a crying baby. He cried very loudly. Soon, the president opened the door.
ریون تا جلوی درخانه رئیس رفت. او صدای کودکی که گریه می کند را درآورد.خیلی زود، رئیس در را باز کرد.
“Be quiet!” the president yelled. Right then, Raven quickly made his move. He flew by the pig and found the soft bag. He took it outside. The sun was inside the bag!
رئیس داد زد: ساکت شو. در همان موقع، ریون سریعا حرکت کرد و از کنار خوک پرواز کرد و کیسه نرم را پیدا کرد. کیسه را بیرون برد. خورشید داخل کیسه بود!
Raven flew high and put the sun in the sky. The president was very mad. Raven tricked him! but the other animals were very happy. At last, they had light—all because of raven’s thinking.
ریون پرواز کرد و خورشید را در آسمان قرار داد. رئیس خیلی عصبانی بود. ریون فریبش داد. ولی بقیه حیوانات خیلی خوشحال بودند. خاطر هوش ریون-بالاخره همه نور داشتند.