کتاب داستان انگلیسی Aladdin and the Wonderful Lamp – علاءالدین و چراغ جادو برگرفته شده از کتاب های هزار و یک شب است. کتاب The Blue Fairy Book مجموعه ای از داستان های سنتی است. این مجموعه توسط فولکلور اسکاتلندی Andrew Lang جمع آوری شده است، اگرچه نویسنده داستان ها مشخص نیست. لنگ چندین مجموعه از داستان های سنتی را منتشر کرد که در مجموع به عنوان کتاب های Andrew Lang’s Fairy Books شناخته می شوند.
بخشی از کتاب Aladdin and the Wonderful Lamp
There once lived a poor tailor, who had a son called Aladdin, a careless, idle boy who would do nothing but play ball all day long in the streets with little idle boys like himself. This so grieved the father that he died; yet, in spite of his mother’s tears and prayers, Aladdin did not mend his ways. One day, when he was playing in the streets as usual, a stranger asked him his age, and if he was not the son of Mustapha the tailor. “I am, sir,” replied Aladdin; “but he died a long while ago.” On this the stranger, who was a famous African magician, fell on his neck and kissed him, saying, “I am your uncle, and knew you from your likeness to my brother. Go to your mother and tell her I am coming.
در روزگاران قدیم خیاط فقیری زندگی می کرد که پسری به نام علاءالدین داشت، پسری بی خیال و بیکار که تمام روز در خیابان ها با پسرهای بیکار کوچکی مثل خودش مشغول توپ بازی بود. این امر پدر را چنان اندوهگین کرد که درگذشت. با این حال علاءالدین علیرغم اشک ها و دعاهای مادرش راه خود را اصلاح نکرد. روزی که طبق معمول در کوچه ها بازی می کرد، غریبه ای از او سنش را پرسید و گفت آیا پسر مصطفی خیاط نیستی؟ علاءالدین پاسخ داد: «بله من پسرش هستم، آقا. “اما او مدتها پیش مرد.” در این هنگام مرد غریبه که جادوگر معروف آفریقایی بود او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: من عموی تو هستم و تو را از شباهت به برادرم شناختم. برو پیش مامانت بهش بگو میام.
کتاب علاءالدین و چراغ جادو
Aladdin ran home and told his mother of his newly found uncle. “Indeed, child,” she said, “your father had a brother, but I always thought he was dead.” However, she prepared supper, and bade Aladdin seek his uncle, who came laden with wine and fruit. He presently fell down and kissed the place where Mustapha used to sit, bidding Aladdin’s mother not to be surprised at not having seen him before, as he had been forty years out of the country.
He then turned to Aladdin, and asked him his trade, at which the boy hung his head, while his mother burst into tears. On learning that Aladdin was idle and would learn no trade, he offered to take a shop for him and stock it with merchandise. Next day he bought Aladdin a fine suit of clothes and took him all over the city, showing him the sights, and brought him home at nightfall to his mother, who was overjoyed to see her son so fine.
علاءالدین به خانه دوید و درباره عموی تازه پیدا شده اش به مادرش گفت. او گفت: “در واقع، فرزندم، پدرت یک برادر داشت، اما من همیشه فکر می کردم که او مرده است.” با این حال، او شام را آماده کرد و به علاءالدین گفت که به دنبال عمویش بگردد، که با خودش شراب و میوه فراوان اورده بود. او زانو زد و محل نشستن مصطفی را بوسید و از مادر علاءالدین خواست به خاطر اینکه اولین بار است او را میبیند تعجب نکند، زیرا او چهل سال خارج از کشور بوده است.
سپس رو به علاءالدین کرد و تدرمورد شغلش از او سوال کرد،در همین هنگام در حالی که مادرش اشک می ریخت پسر سرش را پایین انداخت . وقتی او متوجه شد علاءالدین بیکار است و هیچ حرفه ای نمی آموزد، به او پیشنهاد داد که مغازه ای برای او بخرد و آن را با اجناس پر کند. روز بعد او یک کت و شلوار خوب برای علاءالدین خرید و او را در تمام شهر برد و مناظر را به او نشان داد و شب هنگام او را به خانه نزد مادرش آورد که از دیدن پسرش بسیار خوشحال شده بود.