داستان شغال و فرزند خورشید – The Jackal and the Sun Child

داستان شغال و فرزند خورشید – The Jackal and the Sun Child با ترجمه فارسی

در این مقاله ما داستان شغال و فرزند خورشید – The Jackal and the Sun Child را به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی برای شما آماده کرده ایم.

 

داستان شغال و فرزند خورشید

The Jackal and the Sun Child

لغات مهم

aware

آگاه/باخبر

badly

بد/بطور ناشایسته

belong

تعلق داشتن

continue

ادامه دادن

error

خطا/اشتباه

experience

تجربه

field

زمین/کشتزار/دشت

hurt

آسیب زدن

judgment

داوری/قضاوت

likely

شاید/احتمالا

normal

معمولی/عادی/طبیعی

rare

نادر/کمیاب

relax

استراحت کردن

request

درخواست کردن

reside

ساکن شدن/مستقر شدن

result

نتیجه

roll

غلتیدن

since

نشان دادن طول مدت یک عمل و اینکه یک عمل از چه زمانی شروع شده است معنای (از).

visible

قابل رویت/نمایان

wild

وحشی

 

دانلود فایل صوتی داستان شغال و فرزند خورشید – The Jackal and the Sun Child

 

متن داستان و ترجمه فارسی

A jackal is a wild dog with a big black back. It resides in the desert. But how did the jackal get his black back? This was how it happened.

شغال سگی وحشی با پشتی به رنگ سیاه و بزرگ است. این(شغال) در کویر زندگی می کند. اما پشت شغال چگونه سیاه شد؟ رخ دادن آن به این صورت بود(در ادامه آن را خواهید خواند).

One day, the jackal saw a girl. She was sitting upon a rock. She was not a normal child. She was a rare and beautiful sun child. She was bright and warm like the sun. The child saw the jackal and smiled.

روزی، شغال دختری را دید.او روی سنگی نشسته بود. بچه عادی ای نبود. یک کودک خاص و بسیار زیبا بود. او مثل خورشید درخشان و گرم بود.کودک شغال را دید و لبخند زد.

She said, “Jackal, I have been relaxing on this rock for too long. I must get home soon. But, I am slow and you are fast. You will likely get me home more quickly.” Then she requested, “Will you carry me home? If you do, I’ll give you a gift. This necklace belongs to me, but I will give it to you.”

او گفت، من مدت زیادی است که روی این سنگ استراحت کردم. باید زود به خانه برگردم. ولی من آهسته ام و تو سریع هستی. احتمالا تو مرا سریع تر به خانه خواهی رساند. پس او خواست: آیا مرا به به خانه می بری؟ اگر ببری، به توهدیه ای می دهم. این گردنبند مال من است ولی آن را به تو خواهم داد.

The wild jackal agreed. So the sun child sat on the dog’s back. They started to walk. But soon, the jackal felt ill. The sun child was very hot on his back. The heat was hurting his back very badly. “I made a terrible error in judgment.” he thought. He shouldn’t have agreed to carry her. So he asked her to get off.

شغال وحشی موافقت کرد. پس کودک خورشید پشت سگ نشست. آنها شروع به رفتن کردند. اما خیلی زود شغال احساس ناخوشی کرد. در پشتش فرزند خورشید خیلی داغ بود. او فکر کرد: من در قضاوت اشتباه وحشتناکی کردم. او نباید موافقت می کرد. از این رو از او(فرزند خورشید) خواست که پیاده شود.

But she did not. The jackal’s back continued to get hotter and hotter. He had to get away from the sun child. So he made a plan. First, he ran as fast as he could.

اما او پیاده نشد. پشت شغال مدام داغ و داغ تر می شد. او مجبور بود که از فرزند خورشید دوری کند. بنابراین او نقشه ای کشید. اول تا جایی که میتوانست سریع دوید.

He hoped the sun child would fall off. But she did not. So when the sun child was looking at the sky, not aware of the jackal’s next plan, he jumped into a field of flowers. As a result, the child rolled off his back. The jackal ran away.

او امیدوار بود که کودک خورشید(از پشتش) بیفتد. اما نیفتاد. وقتی فرزند خورشید به آسمان نگاه می کرد از نقشه بعدی شغال خیر نداشت. او به دشت گل ها پرید. در نتیجه کودک از پشتش افتاد و شغال فرار کرد.

But the sun child left a mark on the jackal’s back, a visible black mark. Ever since his experience with the sun child, the jackal has had a black back.

ولی فرزند خورشید علامتی پشت شغال بجا گذاشت. یک علامت مشکی نمایان. از زمان تجربه ش با فرزند خورشید، شغال پشتی سیاه دارد.