در این مقاله ما داستان The Starfish – ستاره دریایی را به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی برای شما آماده کرده ایم.
ستاره دریایی
The Starfish
لغات مهم
against
در برابر/مخالف
beach
ساحل
damage
آسیب زدن/شکستن
discover
کشف کردن/پیدا کردن
emotion
احساسات
fix
تعمیر کردن
frank
صریح/رک
identify
شناسایی/شخیص دادن
island
جزیره
ocean
اقیانوس
perhaps
شاید
pleasant
دلپذیر
prevent
جلوگیری کردن
rock
سنگ
save
نجات دادن
step
قدم زدن
still
هنوز
taste
مزه
throw
پرتاب کردن
wave
موج
دانلود فایل صوتی داستان The Starfish – ستاره دریایی
متن داستان و ترجمه فارسی
Last summer I took a trip to an island. I had a lot of fun. I sat and watched the waves and listened to the ocean. I learned to identify birds. I discovered pretty things and enjoyed the taste of new foods. It was a very nice time.
تابستان قبلی به جزیره ای سفر کردم. بسیار بهم خوش گذشت.نشستم و امواج را تماشا کرده و به اقیانوس گوش دادم. من شناختن پرندگان را یاد گرفتم. چیزهای زیبایی را کشف کردم و از طعم غذاهای جدید لذت بردم. زمان و اوقات بسیار خوبی بود.
One evening I took a pleasant walk by the ocean. When the waves came in, many starfish* fell on the beach. Some starfish went back into the water, and they were safe. But other starfish were still on the sand. They would die if they did not get into the water. There were many starfish on the beach that night. It made me sad, but I knew I could not fix the problem. I stepped very carefully so I did not damage them.
یک روز عصر من پیاده روی خوبی در ساحل اقیانوس انجام دادم. وقتی موج ها می آمدند، ستاره های دریایی زیادی در ساحل آمدند. برخی از ستاره های دریایی به آب برگشتند و در امان بودند. اما باقی ستاره های دریایی هنوز در ساحل بودند. آنها می مردند اگر به داخل آب بر نمی گشتند.آن شب ستاره های دریایی بسیاری در ساحل بودند. این(موضوع) مرا ناراحت کرد. اما می دانستم که نمی توانم مشکل را رفع کنم. من خیلی با احتیاط قدم برداشتم و بهشان صدمه نزدم.
Then I saw a little girl. She was also sad about the starfish. She wanted to prevent all of them from dying. She asked me if I could perhaps help her.
“To be frank, I don’t think we can do anything,” I said.
دختر بچه ای را دیدم. او هم بخاطر ستاره های دریایی غمگین بود. او می خواست مانع مردن همه آنها شود. او از من پرسید کمکش میکنم یا نه.
من گفتم: راستش را بخواهی، فکر نمی کنم بتوانیم کاری انجام دهیم.
The little girl started to cry. She sat back against a rock and thought for a while. Finally, the emotion was gone. She stopped crying and stood up. Then she picked up a starfish and threw it into the water.
دختر بچه شروع کردن به گریه کردن.او پشت سنگی نشست و لحظاتی فکر کرد. سرانجام احساسات را کنار گذاشت و گریه را متوقف کرد و ایستاد. سپس یک ستاره دریایی را برداشت و به آب پرتاب کرد.
“What are you doing?” I asked her. But she did not answer me. She just threw as many starfish as she could. “You cannot save all of them!” I said.
ازش پرسیدم: چی کار می کنی؟ جوابم را نداد. هر چقدر که می توانست ستاره دریایی را به آب پرتاب کرد. من گفتم: نمی توانی همشان را نجات دهی!
She stopped to look at me. “No, I cannot save them all,” she replied. Then she picked up a very big starfish and said, “But I can save this one.” And then she smiled and threw the starfish as far as she could into the ocean.
او از کار ایستاد و بهم نگاه کرد و جواب داد: نه نمی توانم همه آنها را نجات دهم. سپس سک ستاره دریایی بزرگ را برداشت و گفت: اما می توانم این یکی را نجات دهم.و سپس لبخندی زد و ستاره دریایی را تا جایی می توانست به(سمت) اقیانوس پرتاب کرد.