در این مطلب ما داستان A Strong Friendship – رفاقتی پایدار را از مجموعه داستان های 4000 essential english words به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی برای شما آماده کرده ایم.
رفاقتی پایدار
A Strong Friendship
لغات مهم
block
قطعه، توده
cheer
تشویق کردن
complex
پیچیده، بغرنج
critic
منتقد
event
رویداد، واقعه، حادثه
exercise
ورزش کردن، تمرین کردن
fit
مناسب، مقتضی
friendship
دوستی، رفاقت
guide
راهنما
lack
فقدان، کسری
passage
گذرگاه
perform
اجرا کردن
pressure
فشار، زور
probable
محتمل
public
عمومی، همگانی
strike
ضربه زدن
support
حمایت کردن، پشتیبانی کردن
task
وظیفه، تکلیف
term
اصطلاح، لفظ
unite
متحد کردن
دانلود فایل صوتی داستان A Strong Friendship – رفاقتی پایدار
متن داستان و ترجمه فارسی
Tim was the strongest man in the town. When he played sports, he always won. He performed and exercised in the public park. He did this to show everyone how strong he was. Most people liked him, but one man didn’t. His name was Jack.
تیم قوی ترین مرد شهر بود. وقتی ورزش می کرد، همیشه پیروز بود. او در پارک عمومی اجرا و ورزش میکرد. او اینکار را انجام داد تا به همه نشان دهد چقدر نیرومند است. بیشتر مردم او را دوست داشتند ولی مردی به نام جک از او خوشش نمیامد.
Jack hated Tim. Jack was a movie critic and the smartest man in town. He could solve complex math problems. But no one cared. Jack wanted to be famous like Tim.
جک از تیم متنفر بود.جک منتقد سینما و باهوش ترین مرد شهر بود. او می توانست مسئله های پیچیده ریاضی را حل کند. ولی برای کسی اهمیتی نداشت. جک میخواست مثل تیم مشهور شود.
One day, there was an unusual event. A big storm came suddenly. Snow covered the town. No one could get out. They needed food. The people said, “This is a task for a strong man.” Tim was under pressure to save them. But Jack wanted to be the hero, so they both went. Tim said, “You can’t help because of your lack of strength.”
روزی اتفاق عجیبی رخ داد. ناگهان طوفان بزرگی آمد. شهر پوشیده از برف شد. هیچ کس نمی توانست بیرون بیاید. آنها به غذا احتیاج داشتند. مردم گفتند: این کار یک مرد قدرتمند است. تیم برای نجاتشان زیر فشار بود. ولی جک هم می خواست قهرمان باشد پس هر دو رفتند. تیم گفت: تو ضعیفی نمیتوانی به من کمک کنی.
But Jack found some small passages under the snow. One of them led toward another town. That town had food. Because Tim was so big and strong, he almost couldn’t fit inside. They walked until there was a block of ice in their way. Jack said, “We can’t get past it. But if you strike it, it might break.” Tim knew that was probable.
جک چندین گذرگاه زیر برف پیدا کرد. یک از راه ها به سمت شهر دیگری می رفت. آنها شهر غذا داشت. از آنجا تیم خیلی بزرگ و قوی بود نتوانست خودش را در آن جای دهد. آنها به راه افتادند تا اینکه یک یخی در سر راهشان دیدند. جک گفت: نمیتوانیم از آن عبور کنیم. اگر ضربه به آن بزنی ممکن است بشکند و تیم می دانست که این محتمل است.
He broke it. When there were more ice blocks, Tim broke them. That made him tired. He couldn’t walk anymore.
او آن را شکست. یخ های بیشتری وجود داشت که تیم آنها را نیز شکست. اینکار خسته اش کرد. دیگر توان راه رفتن نداشت.
Jack said, “Let’s unite and support each other. I’ll get the food alone. You rest here.
جک گفت بیا متحد شویم و از هم پشتیبانی کنیم. غذا را تنهایی می گیرم و تو اینجا استراحت کن.
Jack came back with food. Tim couldn’t remember which passage led home. He needed Jack to be his guide. The men became friends by working together.
جک با غذا برگشت. تیم یادش نمی آمد که کدام راه به خانه منتهی می شد. برای راهنمایی به کمک جک نیاز داشت. این دونفر با همکاری، با یکدیگر دوست شدند.
In town, people saw Jack with the food and cheered. They called Jack a hero. But Jack didn’t care. He was thinking of something else. He said to Tim, “I thought I was smart, but I learned a new term today: friendship.”
در شهر مردم جک را با غذا دیدند و تشویقش کردند. آنها جک را یک قهرمان نامیدند. ولی برای جک مهم نبود، او به چیزی دیگر فکر می کرد. او به تیم گفت: من فکر می کردم باهوشم، اما امروز گزاره جدیدی یاد گرفتم: دوستی.