در این مقاله ما داستان آزمایشگاه – THE LABORATORY را به همراه ترجمه فارسی برای شما آماده کرده ایم.
داستان آزمایشگاه
THE LABORATORY
لغات مهم
adventure
ماجراجویی
approach
نزدیک شدن
carefully
با دقت
chemical
شیمیایی
create
خلق کردن، ساختن
evil
شیطان
experiment
آزمایش
kill
کشتن
laboratory
آزمایشگاه
laugh
خندیدن
loud
صدای بلند
nervous
مضطرب، نگران
noise
سر و صدا
project
پروژه
scare
ترسیدن
secret
راز
shout
فریاد زدن
smell
بوییدن
terrible
وحشتناک
worse
بدتر
دانلود فایل صوتی داستان آزمایشگاه – THE LABORATORY
متن داستان و ترجمه فارسی
Mia’s father had a laboratory, but she had no idea what was in it.
پدر میا آزمایشگاهی داشت، اما مایا اصلا نمی دانست داخل این آزمایشگاه چه چیزی هست.
Her dad always closed and locked the door when he went in.
پدر او همیشه وقتی وارد آزمایشگاه می شد درب را می بست و قفل می کرد.
She knew that he used it to do projects for work.
میا می دانست که پدرش از آزمایشگاه برای انجام پروژهای کاری استفاده می کند.
He never told Mia what these projects were.
او هیچ وقت به میا نمی گفت که این پروژه ها چی هستند.
One night, Mia approached the door to the laboratory.
یک شب، میا به سمت درب آزمایشگاه رفت.
She stopped and thought, “I wonder what crazy experiment he is doing now.”
او ایستاد و با خودش گفت، ” می خواهم بدانم که او الان در حال انجام چه آزمایش عجیب غریبی است.”
Suddenly, she heard a loud noise.
ناگهان صدایی بلند شنید.
It sounded like an evil laugh.
انگار صدای خنده یک شیطان بود.
The noise scared her, so she walked quickly back to her room.
صدا او را ترساند، به همین خاطر میا به سرعت به اتاقش برگشت.
The next night, her friend Liz came to her house.
فردا شب، دوستش لیز به خانه شان آمد.
When Liz arrived, Mia told her about the night before.
وقتی لیز رسید، میا ماجرای شب قبل را به او گفت.
“Oh, it was terrible,” she said.
او گفت، “وای، خیلی وحشتناک بود.”
“Why don’t we see what is in there?” Liz asked.
لیز پرسید، ” چرا نرویم ببینیم آنجا چیست؟
“It will be a fun adventure!”
ماجراجویی جالبی خواهد بود.”
Mia felt nervous about going into her father’s laboratory, but she agreed.
میا می ترسید که به آزمایشگاه پدرش وارد شود، اما قبول کرد.
As always, the door was locked.
مثل همیشه، درب قفل بود.
They waited until Mia’s father left the laboratory to eat dinner.
آنها منتظر شدند تا پدر میا برای صرف شام از آزمایشگاه بیرون رفت.
“He didn’t lock the door!” Liz said.
لیز گفت، “درب را قفل نکرد.”
“Let’s go.”
“بیا بریم.”
The laboratory was dark.
آزمایشگاه تاریک بود.
The girls walked down the stairs carefully.
دخترها با احتیاط از پله ها پایین رفتند.
Mia smelled strange chemicals.
بوی مواد شیمیایی عجیبی به مشام میا رسید.
What terrible thing was her father creating?
یعنی پدرش داشت چه چیز وحشتناکی می ساخت؟
Suddenly, they heard an evil laugh.
ناگهان آنها صدای خنده شیطانی را شنیدند.
It was even worse than the one Mia heard the night before.
این بار صدا از صدایی که میا شب قبل شنیده بود وحشتناک تر بود.
What if a monster was going to kill them?
نکند یک غول قصد کشتن شان را داشت؟
Mia had to do something.
میا باید کاری انجام می داد.
She shouted for help.
میا فریاد زد “کمک.”
Mia’s father ran into the room and turned on the lights.
پدر میا به سمت آزمایشگاه دوید و چراغها را روشن کرد.
“Oh, no,” he said.
او گفت، “وای نه.”
“You must have learned my secret.”
“شما حتما از راز من خبردار شده اید.”
“Your monster tried to kill us,” Mia said.
میا گفت، ” هیولای تو می خواست ما را بکشد.”
“Monster?” he asked.
پدر پرسید، “هیولا؟”
“You mean this?” He had a pretty doll in his hands.
منظورت اینه؟ او عروسکی زیبا در دستانش داشت.
The doll laughed.
عروسک خندید.
The laugh didn’t sound so evil anymore.
حالا دیگر صدای خنده اصلا شیطانی نبود.
“I made this for your birthday.
“من این را برای تولدت درست کرده ام.
I wanted to give it to you then, but you can have it now.
می خواستم این را ان موقع بهت بدهم، اما می توانی الان آن را بگیری.
I hope you like it!”
امیدوارم خوشت بیاید.”