داستان The Seven Cities of Gold – هفت شهر طلایی

داستان The Seven Cities of Gold – هفت شهر طلایی با ترجمه فارسی

در این مطلب ما داستان The Seven Cities of Gold – هفت شهر طلایی را از مجموعه داستان های 4000 essential english words به همراه ترجمه فارسی و فایل صوتی برای شما آماده کرده ایم.

 

هفت شهر طلایی
The Seven Cities of Gold

 

لغات مهم

achieve

دست یافتن، نائل شدن به

advise

نصیحت کردن، مشورت دادن

already

قبلا، پیش از این

basic

پایه، اساسی، بنیادی

bit

کمی، ذزه، تکه

consider

در نظر گرفتن، سنجیدن

destroy

نابود کردن

entertain

سرگرم کردن

extra

اضافی، بسیار

goal

هدف

lie

دروغ گفتن

meat

گوشت

opinion

نظر، عقیده، اعتقاد

real

واقعی، حقیقی

reflect

منکعس کردن

regard

نگریستن، ملاحظه کردن

serve

خدمت کردن، سرو کردن

vegetable

سبزی، گیاه

war

جنگ

worth

با ارزش

 

دانلود فایل صوتی داستان The Seven Cities of Gold – هفت شهر طلایی

 

متن داستان و ترجمه فارسی

Many years ago, a Spanish officer named Coronado heard the story of seven great cities. “The walls of these cities are made of gold,” his friends told him. “The people eat meat from golden plates and dress in nice clothes,” they said. They called these cities the Seven Cities of Gold. Were the cities real? Coronado never considered asking his friends.

سالها قبل یک افسر اسپانیایی با نام کورونادو داستان هفت شهر بزرگ را شنید. دوستانش به وی گفتند: دیوارهای این شهرها از طلا ساخته شده است. آنها گفتند: مردم گوشت را در بشقاب های طلایی می خورند و لباس های زیبایی می پوشند. آنها این شهرها را هفت شهر طلایی نامیدند. شهرها واقعی بودند؟ کورونادو هیچوقت فکر پرسیدن این سوال به ذهنش خطور نکرد.

Coronado thought to himself, “The things in these cities must be worth a lot of money.” So he went to find the Seven Cities of Gold. He took along three hundred men, many horses, and extra food. They headed west. Coronado wanted to achieve his goal very badly.

کورونادو با خود فکر کرد: چیزهایی که در این شهرهاست باید ارزش بسیاری داشته باشند. پس او به دنبال یافتن هفت شهر طلایی رفت. او 300 مرد، تعداد زیادی اسب و غذای زیادی به همراه خود برد. و به سمت غرب حرکت کردند. کورونادو خیلی مشتاق رسیدن به هدفش برسد.

Coronado and his men rode for many days. Then they saw some cities. “We found the Seven Cities of Gold!” his men yelled, but Coronado wasn’t happy. He had a different opinion. “These can’t be the Seven Cities of Gold,” he said. “Look, they’re made of dirt!”

کورونادو و مردانش روزهای زیادی در راه بودند. تعدادی شهر را دیدند. افراد او فریاد زدند: ما هفت شهر طلایی را یافتیم، ولی کورونادو خوشحال نبود. او نظر دیگری داشت. او گفت:اینها نمی توانند هفت شهر طلایی باشند. ببینید ، آنها از خاک ساخته شده اند!

Coronado was right. The cities weren’t bright and golden. They were dirty and brown. The people didn’t eat meat from golden plates. They ate vegetables from regular bowls. They wore the most basic clothes. Coronado regarded the cities as ugly places. “What happened to the cities of gold?” he thought.

حق با کورونادو بود. شهرها درخشان و طلایی نبودند.آنها کثیف و قهوه ای بودند. مردم در بشقاب های طلایی گوشت نمی خوردند. آنها در کاسه های عادی سبزیجات می خوردند و لباس های ساده ای می پوشیدند. در نظر کورونادو شهر زیبایی نبود. او با خودفکر کرد: بپس چه اتافقی برای شهرهای طلایی افتاده است.

“Did someone destroy them? Was there a war? Did someone already come and take the gold?” That night, the people of the cities entertained Coronado and his men and served them food.

آیا کسی نابودشان کرده؟ جنگی رخ داده؟ قبلا کسی آمده و طلا را برده؟ آن شب مردم کورونادو و مردانش را سرگرم کرده و به آنها غذا دادند.

They advised Coronado to go home. “There is no gold here,” they told him. Coronado was angry. did his friends lie to him?

آنها به کورونادو توصیه کردند که به خانه برگردد.آنها به او گفتند: اینجا طلایی درکار نیست.کورونادو عصبانی شد. آیا دوستانش به او دروغ گفته اند؟

he left the next morning. He looked back at the cities one more time. The sun reflected light on the dirt houses.Coronado thought he saw a bit of gold. Were his friends right after all? “No,” he told himself. “It’s just the sun.” Then he turned away and went home.

صبح روز بعد او حرکت کرد. یک‌بار دیگر به شهرها نگاه کرد. خورشید نور را روی خانه های خاکی منعکس می کرد. کورونادو فکر کرد که کمی طلا دیده است. آیا حق با دوستانش بود؟ او با خود گفت: نه، فقط نور خورشید است. او رویش را برگرداند و به خانه برگشت.